غمم را عاشق دیرینه داند

سر گیسو به مستی تاب دادی

به جانم ، مستی بس خواب دادی

فشاندی گیسوان بر اشک چشمم

 

به چشمم اشک ماتم حلفه بسته

دلم در حلقه ی غم ها نشسته

لبم بی نغمه مانده ، سینه پر درد

زبانم بسته و ، سازم شکسته

 

پیام عشق را آغاز کردی

نیازم را چو دیدی ، ناز کردی

تو بودی ، طوطی خوشبختی من

ولی ، زود از برم ، پرواز کردی

 

نفس تنگست و ، این را سینه داند

غمم را عاشق دیرینه داند

مرا هر روز غم یکسان بگذشت

ولی این نکته را ، آیینه داند !

 

زبان دارم ، ولی خاموش خاموش

سخن دارم ولی بیگانه با گوش

نه خوانندم ، نه پرسندم ، نه جویند

چه هستم ؟ یاد ِ از خاطر فراموش ؟

 

مرا در دل نوای صد ترانه

وجودم پر ز شعر عاشقانه

اگر گویم ، وگر خاموش مانم ، تو را میخواهم و این ها بهانست .

غم بی توشگی

  گیسوی بی آرام تو ، در پیچ و تابم میبرد

بر رویم افشان کن که من زین قصه خوابم میبرد

از پشت ابر زلف خود ، گر چهره بنمایی به من

رخسار جان افروز تو در ماهتابم میبرد

 

صبح بهاران در چمن ، شبنم چو شوید روی گل

تا دوردست باغ ها ، عطر گلابم میبرد

یاد زمان کام ها ، وان نامه ها ، پیغام ها

همراه آه آتشین ، در التهابم میبرد

 

چون بنگرم در آینه یاد از جوانی میکنم

وان خاطرات شاد من ، سوی شبابم میبرد

گاهی کنم دل را خبر ، کامد تو را وقت سفر

ناگه غم بی توشگی در اضطرابم میبرد

 

گویم که بگذر از هوس ، شاید بمانی از نفس

اما ز غفلت های دل ، یکباره خوابم میبرد


 

ناله يي در شب

اي ياد تو در ظلمت شب همسفر من
وي نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشي نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وين اشك دمادم كه بود پرده در من
در عطر چمن هاي جهان بوي تو ديدم
در برگ درختان سر گيسوي تو ديدم
هر منظره را منظري از روي تو ديدم
چشم همه ي عالميان سوي تو ديدم
با ياد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلك آينه پوشست
وز بوي تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دريا به تمناي تو در جوش و خروشست
عكس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود ديده بود آينه ي حق نگر
داني تو كه در راه وصالت چه كشيدم
چون تشنه ي گرمازده ي خسته دويدم
بسيار از اين شاخه به آن شاخه پريدم
آخر به طربخانه ي عشق تو رسيدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نيست كسي را كه دلش سوي خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگي آينه ها بود
بيچاره اسيري كه گرفتار طلا بود
گويد كه بود آتش من سيم و زر من
هر جا نگرم يار تويي جز تو كسي نيست
از غم نفسم سوخت ولي همنفسي نيست
بي نغمه ي تو باغ جهان جز قفسي نيست
غير از تو به فرياد كسان دادرسي نيست
اي دوست تويي دادرس و دادگر من
محروم كسي كز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه آيات خدا بود و ندانست
اي واي اگر نفس شود راهبر من
هر پل كه مرا از تو جدا كرد شكستم
هر رشته نه پيوند تو را داشت گسستم
آن در كه نشد غرفه ي ديدار تو بستم
صد شكر كه از باده ي توحيد تو مستم
هرگز نرود مستي اين مي ز سر من
راه تو مرا از ره بيگانه جدا كرد
ياد تو مرا از غم بيهوده رها كرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما كرد
گفتم به همه خلق كه اين طرفه خدا كرد
بي لطف توكاري نرود از هنر من
من بي كسم و جز تو خدايي كه ندارم
گر از سر كويت بروم رو به كه آرم
بر خاك درت گريه كنان سر بگذارم
خواهم كه به آمرزش تو جان بسپارم
اينست دعاي شب و ذكر سحر من

دریغا جوانی

زحد بگذشت مشتاقی وصبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی مارا

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات ازعقل و صبر از دل

بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت رویان نبودی پیش ازین درسر

ولیکن تا تورا دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را

چاووشی

کسی اینجاست ؟

هلا من باشمایم، های ! ...می پرسم کسی اینجاست ؟

کسی اینجاپیام آورد ؟

نگاهی ، یا که لبخندی ؟

فشار گرم دست دوست مانندی ؟

ومی بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ،حتی از نگاه مرده ای

                                                                    هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و باسحر نزدیک ودستش گرم کار مرگ

وزآن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر ،

به امیدی کهنوشد از هوای تازه آزاد ،

ولی آنجا حدیث بنگ وافیون است - از اعطای درویشی که

                                                     می خواند

(جهان پیر است وبی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد ...))

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار ،

بدان سان -باز می پرسد - سراندر غرفه ی با پرده های تار

کسی اینجاست ؟

ومی بیند همانشمع وهمان نجواست

که می گوید بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیر به درد  آلوده ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خودرا ؟

دریغا جوانی

جوانی رفت از دستم دریغا عمر من سر شد

سرم بر سنگ فردا خورد باری وضع بدتر شد

به امیدی که فردایم چو بهتر گردد این بدتر

نشد با این حماقت ها که بدتر نیز بهتر شد

نسیم عشق پیری زد جوانی را گرفت از من

سپیدی زد بنا گوشم دو چشمانم پر از تر شد

نهنگ زندگی بلعید کام زندگانی را

بدین بد طالعی بنگر جهان ماده چون نر شد

سر از اقلیم درد آورد این تیپای بیغاره

سهیل از آسمان افتاد عمری اینچنین سر شد

ندانستم که قسمت بود یا از طالع نحسم

 

ای سفر کرده

عاقبت صيد سفر شد يار ما يادش به خير
نازنيني بود و از ما شد جدا يادش به خير
با فراقش ياد من تا عهد ديرين پر گرفت
گفتم اي دل سالهاي جانفزا يادش به خير
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
روز شيدايي دلم رقصد كه سامان زنده باد
شام تنهايي به خود گويم سها يادش به خير
آن زمانها كز گل ديدار فرزندان خويش
داشتم گلخانه در باغ صبا يادش به خير
من جوان بودم ميان كودكان گرمخوي
روزگار الفت و عهد وفا يادش به خير
شب كه از ره مي رسيدم خانه شور انگيز بود
اي خدا آن گير و دار بچه ها يادش به خير
شيون سامان به كيوان بود از جور سهيل
زان ميان اشك سها وان ماجرا يادش به خير
تار گيسوي سهيلا بود در چنگش سروش
قيل و قال دخترم در سرسرا يادش به خير
قصه مي گفتم براي كودكان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا يادش به خير
سالهاي عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
اي دريغ ان سالها وان ماهها يادش به خير
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير

 

ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.

 

ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

 

هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....

 

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا

 

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .

 

زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه  آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .

 

ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ،  آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

 

ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .