یاد جوانی
کشیدم آهی و بغضم شکست و دیده ام تر شد
به یاد آوردم آن دوران شیرین جوانی را
که اکنون چون کتابی صفحه غمگین آخر شد
دلم سرگرم شادی بود وهوشم مست هوشیاری
دلم خونابه غم گشت و آخر هوشم از سر شد
به جسمم شور و شوقی بود و روحم زخم کمتر داشت
توانم رفت و صبرم سر شد و تن؛ زخم پیکر شد
یکی پیمان یاری بست وبا یارش خرامان شد
یکی هم چون من آوارهء بی یار و یاور شد
شب و روزم به عشق وعاشقی سرشد هزار افسوس
سنین عمر بالا رفت و باقی مانده کمتر شد
"بهاری "بود وعطر ونغمه ازلطف گل و بلبل
خزان آمد پرستو رفت گل پوسید و پرپر شد
تووجودم را لباسی آتشی پوشانده ای
شعله ای افروختی قلب مراسوزانده ای
همچوطوفانی که ازاطراف دریامی وزد
قایقم آواره دردریای غم گردانده ای
گفته بودی فکربامن بودنت بی حاصل است
برسرگفتارپیشینت کماکان مانده ای
سان شیرین خواهی ازفرهادجان ازتن کنی
تومگرافسانه فرهادوشیرین خوانده ای؟
اندرون کلبه احزان اسیری گشته ام
یوسف مصری ویعقوب خودت گریانده ای
ازتومن یک لحظه سازعاشقی نشنیده ام
وای برمن چون توشعربی وفایی خوانده ای
درمیان دشت وصحراآشیان بگزیده ام
تومراازسرزمین وازدیارم رانده ای
گر"بهاری" رفت از این دنیای غم یادش کنید
هرکجادردی شنیدیدازدل درمانده ای
قلب من باغصه هادارد جوانی می کند
باهمه نامهربان ها مهربانی می کند
سالهاست این دل زحسرت مرده است اماهنوز
باهمین حسرت که دارد زندگانی می کند
کاروانم عازمم دردشت بی پایان عشق
قلب سردم با صبوری ساربانی می کند
درقفای سایه معشوقه ام دائم ولی
اوزمن اظهار بی نام ونشانی می کند
باغ بودم غصه هاخشک وحزینم ساختند
بلبلم درباغ دیگر نغمه خوانی می کند
اشک من جاری ولی جاری ترازچشمان من
آسمان بادیده من همزبانی می کند
چندسالی ازجدایی رفته است اما هنوز
درره عشقش وجودم جان فشانی می کند
عاقبت هم این حکایت می شودپایان وتن
ترک این دنیای غم این دارفانی می کند
می رسدعمرم به پایان وحدیث عشق من
بعدمرگم زنده است وجاودانی می کند
عمررنجور"بهاری"جزبه مستی نگذرد
تن به مستی ادعای شادمانی می کند