رخ دوست

 

امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم

گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم

تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست

ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم

يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من

يه احترام رجعتت من ناز کمتر مي کنم

يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام

آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم

صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز کن

من هم ضريح عشق را غرق کبوتر ميكنم

شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو

يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم

گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من

اما چنان ديوانه ام که با غمت سر ميكنم

زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت

با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم

به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا

 

دل بي انتظار

باغ جهان پرگلست فرصت چيدن كجاست
دشت و چمن سبز سبز بال پريدن كجاست
دوست صلا مي زند همت ديدار كو
كعبه ز ما دور نيست پاي دويدن كجاست
عالم از او پر صداست گوش تو بيگانه است
در همه جا نقش اوست قدرت ديدن كجاست
مدرسه عشق را نعمت استاد هست
اي دل مكتب گريز ميل شنيدن كجاست
دانه ي ذوق و هنر در دل ما كاشتند
ليك به فصل خزان شوق دميدن كجاست
يار فروشد به جان گلشن فردوس را
بي خردان را بگو ذوق خريدن كجاست
ناله ي جانسو هست خلوت دلخواه نيست
لرزش اشك مرا جاي چكيدن كجاست
پير شدي شوق وصل از دل ساكن گريخت
اي دل بي انتظار حال تپيدن كجاست

در خاطر منی

نگاهت را نمیخوانم ، نه با مایی ٬نه بی مایی !

ز کارت حیرتی دارم ٬ نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی ٬ مگر ای غنچه گلزاری ؟

گهی از گریه لبریزی٬ مگر ای ماه ٬ دریایی ؟

چه می کوشی به طنّازی ٬ که بر ابرو گره بندی

به هر حالت که بنشینی ٬ میان جمع ٬ زیبایی

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر

چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی

گهی با من هم آغوشی ٬ گهی از ما گریزانی

بدین افسونگری ٬ در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد

بدین مستانه دیدنها ٬ نه خاموشی ٬ نه گویایی

گهی از دیده پنهانی ٬ پریزادی ٬ پریرویی

گهی در جان هویدایی ٬ فرح بخشی ٬ فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی

از این بازیگری بگذر ٬ به هر صورت دلارایی

زبانت را نمی دانم ٬ نه بی شوقی ٬ نه مشتاقی

نگاهت را نمی خوانم ٬ نه با مایی ٬ نه بی مایی !!

 

 

ای رفته از برم به دیاران دوردست !

با هر نگین اشک ، به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست -

در خاطر منی.

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان -

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است -

هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب -

بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است -

آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را -

یادآور منی -

در خاطر منی

در موسم بهار -

کز مهر بامداد -

دوشیزه ی نسیم

مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند -

آن دم که شاخ پُر گل باغی به دست باد -

خم می شود که بوسه زند بر لبان من -

وآنگاه ، نرم نرم -

گل های خویش را به سرم شانه می کند -

آن لحظه ، ای رمیده ز من ! در برمنی -

در خاطر منی.

هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها -

با دست هر درخت -

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد -

رقصنده در هواست -

وآن روزها که در کف این آبی بلند -

خورشید نیمروز -

چون سکه ی طلاست -

تنها توئی توئی تو که روشنگر منی -

در خاطر منی .

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش

اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام -

شاید روم ز هوش

باور نمی کنی که بگویم حکایتی :

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم -

در ساغر منی

در خاطر منی .

بازگرد ، ای پرنده ی رنجیده ، بازگرد

بازآکه خلوت دل من آشیان تست

در راه ، در گذر -

در خانه ، در اتاق -

هر سو نشان تست

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟

و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟

نه ، ای امید من !

دیوانه ی توام

افسونگر منی

هر جا ، به هر زمان -

در خاطر منی ...

 

 

الفبای عشق

بار دگر نامه ی تو باز شد

مستی ام از نامه ات آغاز شد

نام خدا زیور آن نامه بود

من چه بگویم که چه هنگامه بود

بوسه زدم سطر به سطر تو را

تا که ببویم همه عطر تو را

عطر تو در نامه چها میکند

غارت جان ودل ما میکند

از غم خود جان مرا کاستی

بار دگر حال مرا خواستی

بی تو چه گویم که مرا حال نیست

مرغ دلم بی تو سبکبال نیست

هر چه که خواندم دل تو تنگ بود

حال من و حال تو همرنگ بود

بی تو از این خانه دل شاد رفت

رفتی و بازآمدن از یاد رفت

هر که سر انگشت به در میزند

جان و دلم بهر تو پر میزند

بی تو مرا روز طلایی نبود

فاجعه بود این که جدایی نبود

چون به نگه نقش تو تصویر شد

اشک من از شوق سرازیر شد

اشک کجا گریه ی باران کجا

باده کجا نامه ی یاران کجا

بر سر هر واژه که کاوش کند

عطر تو از نامه تراوش کند

عکس تو و نامه ی تو دیدنیست

بوسه ز نقش لب تو چیدنیست

هر چه نوشتی همه بوی تو داشت

بر دل من مژده ز سوی تو داشت

مهر تو چون باد بهاری بود

در دل من مهر تو جاری بود

نامه ی تو قاصد دنیای عشق

بر دلم آموخت الفبای عشق

هر الفش قد مرا راست کرد

با دل من هر چه دلش خواست کرد

از ب ی تو بوسه گرفتم بسی

نامه نبوسیده به جز من کسی

پ چو نوشتی دل من پر گرفت

آتش عشق تو به دل در گرفت

دال تو بر دل غم دوری نهاد

صاد تو دل را به صبوری نهاد

سین تو سرمایه سود منست

سین همه ی بود و نبود منست

سور و سرورم همه از سین تست

سین اثر سینه ی سیمین تست

شین تو در خاطره شوق آورد

ذال تو ما را سر ذوق آورد

لام تو یادیست ز لبهای تو

وان نمکین خنده ی زیبای تو

میم بود شمه یی از موی تو

زانکه معطر بود از بوی تو

نون تو از ناز حکایت کند

های تو از هجر شکایت کند

واو تو پیغام وصال آورد

جان و دل خسته به حال آورد

از سخنت بر تن من جان رسید

حیف که این نامه به پایان رسید

بوسه به امضای تو بگذاشتم

یاد زمانی که ... تو را ... داشتم ...

" مهدی سهیلی "

یادمان باشد

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم /

 

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

 

 

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست /

 

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم

 

یادمان باشد سر سجاده عشق /

 

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

 

یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند /

 

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

 

 

امیر است و غدیر است

تا قافیه شعر امیر است و غدیر است
برخیز که هنگام مراعات و نظیر است
مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا
آنانکه نمردند بمیرند که دیر است
.
.
غافل مشو از عید غدیر و برکات
امروز خدا گشوده است باب نجات
جبریل و ملائک همه با امر خدا
سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات
.
.
دل شکسته من ، اُنس با علی دارد
امید از همه بگسسته تا علی دارد
در آن محیط که از دست و پا نیاید کار
دلِ شکسته ی بی دست و پا علی دارد
به روز حشر برای شفاعت امت
علی حسین و رسول خدا علی دارد
خدا یکی و علی هم یکی است در عالم
علی چنانکه خدا را خدا علی دارد
.

پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر “من دوست دارمت”
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
باران بشو ، ببار به کاغذ ، سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من ، عزیز غم انگیز برگریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت

.
من باشم و تو باشی و باران ، چه دیدنی است
بی چتر حس پرسه زدن ها نگفتنی است
پاییز با تو فصل دل انگیز بوسه هاست
با تو صدای بارش باران شنیدنی است
ابری و چکه می کنی و مست می شوم
طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است
خیسم شبیه قطره ی باران ، شبیه تو
تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است
این جاده با تو تا همه جا مزه می دهد
این راه ناکجای من و تو رسیدنی است
باران ببار ! بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران ، چه دیدنی است