بنشین کمی پهلوی من حالا که دلتنگم
چیزی بگو حرفی بزن حالا که دلتنگم

بنشین که باید یک کتاب تازه بنویسم

درباره ی عاشق شدن حالا که دلتنگم

ای رهگذر ها پس چرا دیگر نمی خوانید
آواز غمگین یک دهن حالا که دلتنگم

شیراز تنها با تو شیراز ست و بی تو نه
این شهر را آتش بزن حالا که دلتنگم

ای پاره ی تن پاره کردم بیشتر از تو
یک چند تایی پیرهن حالا که دلتنگم

   با خنده هایت این سکوت کهنه را بشکن
شعری بخوان د
هرچه کردم نشدم از تو جدا، بدتر شد
گفته بودم بزنم قید تو را، بدتر شد

مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای "تو" بگویم که "شما"، بدتر شد

آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد

چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد

گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی
زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد

روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد
ر انجمن حالا که دلتنگم

 

 

 

هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

پشت سرم شب سفـــر آبــی نریخته اند
یعنی که هیچ  کس نگرانم نبود و نیست

رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
کــه  هیـــچ  وقت قدر دهانــــم نبود و نیست

گفتند آفتاب تــو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

انگار هیـــچ وقت بـــه دنیـــــــا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

در دفتـــر همیشه نــــــوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست