30
كاش ميشد به سادگي يك سلام تمام نبودنت را از ياد ببرم و پاك كنم اين همه دلتنگي را از لوح فرسوده ي دل
كاش ميتوانستم با يك سلام ساده در آغاز اين نامهها خط كشم بر هرچه فاصله هست از دستان من تا لمس بودنت
ميبيني؟ ديگر حتي سلام هم براي من كه دور از تو مانده ام واژه ي دلنشيني نيست … چرا كه با هر درود به ياد ميآورم كه روزي تورا بدرود گفته ام و غرق ميشوم در آرزوي شيرين آن ساعت كه تا نهايت هستي عشق، كنارم باشي و هيچ گاه نيازمند سلاميدوباره نشويم
با اين همه اگر سلام را كنار بگذارم، در سطرهاي نامههايم چه بنويسم من كه ميترسم از رسيدن به واژه ي خداحافظ ؟؟!
اين روزهاي بودن و نبودنت، چيزي در سينه ام عجيب دلتنگ تو ميشود و گاه ميان لحظههايي كه مانده در سكوت يك بغض، به نفس نفس ميافتد از اضطراب عشق و آنقدر بي قرار و آشفته ميتپد كه احساس ميكنم در اين جسم، ديگر جايي براي اين همه احساس نيست
ميبيني مرا كه چگونه با حال و روزي پريشان تر از مجنون و چشماني لبريز عشق كه جهاني را به نظاره مينشاند، رسواي آدم شده ام و ستوده ي عالم؟!
عالميكه بر پايه ي عشق تكيه كرده و ميداند كه بود و نبود عشق يعني بود و نبود او
… و اما اعتراضي نيست بر آدميان؛ اين فرزندان فراموشكار كه از آن همه عشق تنها ناميرا يدك ميكشند كه برايشان شبيه ” نميدانم” معنا ميشود
اگر خوب گوش دهي ميشنوي كه حكايت شيفتگي ام هرشب ميان ستارگان اين سو و آنسو سرك ميكشد و آسمانت را سرشار ميكند از تلألؤ عشق
و با اين همه هنوز نامت را با واژههاي سكوتم نجوا ميكنم مبادا كه به گوش شيطان برسد و آتش كينه اش ميان قلب من و تو جدايي بياندازد
اما تو …. يادت نرود در جواب فريادهاي بي صدايم لبخند بزني!
خوب من ، باز هم بخند . بخند تا صداي شيون شيطان ، خدا را هم به خنده بياندازد و آنوقت در سايه ي تبسمش لحظههايمان را نقشي از عشق و ايماني ابدي بزنيم
حالا بگذار همين جا كه هنوز لبخند برلب داري نامه ام را پايان برم تا شادي ات در قاب لحظههايم هميشگي شود
اما اگر باز هم دلتنگ حرفهايم شدي، چشمانت را ببند و سرت را بگذار بر شانههايي كه اينجا دور از تو مانده اند و خوب خوب گوش بسپار بر من، كه تا هر كجا كه بخواهي با تو از عشق سخن خواهم گفت.
نه ! خداحافظ نميگويم … من هنوز برايت از جنون قصهها دارم …
دستانم را رها مكن … كه ديوانهها پايان نميشناسند.
