غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد

مارال bahar
یا صاحب الرمان...

گم کرده ام نشان حرم رهنما کجاست

جا مانده ام ز قافله ها آشنا کجاست


بالم شکسته است زمین گیر مانده ام

بال و پری که پر بکشم با شما کجاست


پهن است دامن من مسکین و این امید

تا عابر قدیمی این جاده ها کجاست


تا سایه های یاسِ دلم رنگ غم گرفت

آن آفتاب روشن ماتم زدا کجاست


کشتی شکسته ایم به دریای انتظار

ساحل کجا، راه کجا، ناخدا کجاست


گفتم بیا که منتظرم با کنایه گفت

یاری که نیست قلب و زبانش جدا، کجاست


از راه، طالب دم مظلوم کی رسد

آخر یگانه منتقم کربلا کجاست
                                   
مارال bahar
غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن زار شدن هم دارد

هر كه از چشم بيفتد محلش ندهند

عبد آلوده شدن خوار شدن هم دارد

عيب از ماست كه هر صبح نمي بينيمت

چشم بيمار شده تار شدن هم دارد

همه با درد به دنبال طبيبي هستيم

دوري از كوي تو بيمار شدن هم دارد

اي طبيب همه انگار دلت با ما نيست

بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد

آنقدر حرف در اين سينه ما جمع شده

اين همه عقده تلنبار شدن هم دارد

از كريمان فقرا جود و كرم مي خواهند

لطف بسيار طلبكار شدن هم دارد

نكند منتظـر مردن مايي آقا ؟!

اين بدي مانع ديدار شدن هم دارد

ما اسيريم اسير غم دنيا هستيم

غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد

بیم جدایی

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

 


۱}بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

2)

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

3)

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

4)

   از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند    

  پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار

 تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند  

 یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

 این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

 ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی 

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند 

 یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست

 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

 آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

 گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

5)

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد  

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

6)

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي اقتد

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد  

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

7 )

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم


8)

از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است 
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است

چابك‌سواري، نامه‌اي خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است

خون‌گريه‌هاي امپراتوري پشيمانم
در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است

مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟

اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است

فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن
اي مرگ! تابوتي كه با خود مي‌برم خالي است

10)

 مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را

خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را

نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم

كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را

خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را  

كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را

نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را

دیگر نمی توانم...

انگار مدتی است که احساس می کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام

احساس می کنم که کمی دیر است

دیگر نمی توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار فرصت برای حادثه

از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند ...

 

"قیصر امین پور "

 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟

 شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

 تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد

غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کو غیرتی؟

 گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند

دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

 روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

 بس‌که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

 من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

 

ای باد از پیراهنش بویی بیاور

این زخم ها را نوشدارویی بیاور

 مست از" نسیم جعد گیسو"ییم مارا

حالا " فریب چشم جادو"یی بیاور

 دل همچنان آماده ی فتح است، ای عشق!

کشور گشای ماجراجویی بیاور

قول سمرقند وبخارا برقرار است

هم سنگ اینها خال هندویی بیاور

ای باد تا کی سهم من گرگ است از این دشت؟

یکبار هم برگرد و آهویی بیاور

من بیقرار زل زدن در چشم مرگم

خنجر به دست روی در رویی بیاور

دل بار سنگینی است وقتی عاشق توست

دل بار سنگینی است...چاقویی بیاور

باید به دریا زد...به دریا...قایقم کو؟

 باید که تنها رفت...پارویی بیاور

 

غم بی تو

چمن شد خالي از گل باغبانان را چه پيش آمد
چه شد آواي بلبل نغمه خوانان را چه پيش آمد
به ميدانها نمي بينم نشاني از هماوردي
به رزم قهرماني پهلوانان را چه پيش آمد
ز داغ سرو بالايمان كمان شد قامت پيران
ز جور تير دشمن نوجوانان را چه پيش آمد
به جز تلخي نمي رويد ز لب ها شور شادي كو ؟
الا اي هم نفش شيرين زبانان را چه پيش آمد
گلندامي به پيغامي دل ما را نمي جويد
كجا شد دلندازي مهربانان را چه پيش آمد
نه تيري از نگاهي نه كمند از گيسوان بيني
بگو اي سرو قد ابرو كمانان را چه پيش آمد
عزيزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اينان كس نمي داند كه آنان را چه پيش آمد
به هر مجلس كه بنشيني سكوت تلخ مي بيني
چه شد شيرين زباني نكته دانان را چه پيش آمد
در اين سرماي تنهايي بسي بر خويش مي لرزم
نمي داند كسي افسرده جانان را چه پيش آمد
بهار آمد ولي يك غنچه از بستان نمي رويد
چمن شد خالي از گل باغبانان را چه پيش آمد ؟

غم بی توشگی

 گیسوی بی آرام تو ، در پیچ و تابم میبرد

بر رویم افشان کن که من زین قصه خوابم میبرد

از پشت ابر زلف خود ، گر چهره بنمایی به من

رخسار جان افروز تو در ماهتابم میبرد

 

صبح بهاران در چمن ، شبنم چو شوید روی گل

تا دوردست باغ ها ، عطر گلابم میبرد

یاد زمان کام ها ، وان نامه ها ، پیغام ها

همراه آه آتشین ، در التهابم میبرد

 

چون بنگرم در آینه یاد از جوانی میکنم

وان خاطرات شاد من ، سوی شبابم میبرد

گاهی کنم دل را خبر ، کامد تو را وقت سفر

ناگه غم بی توشگی در اضطرابم میبرد

 

گویم که بگذر از هوس ، شاید بمانی از نفس

اما ز غفلت های دل ، یکباره خوابم میبرد