فرقی نمی کند که باران ببارد یا نه

شب سردی است،و من افسرده.

راه دوری است،و پایی خسته.


تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم،تنها،از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر،سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای،این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من،لیک،غمی غمناک است.


«سهراب سپهری»

آفتاب است و بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.


غیر آوای غرابان،دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.


در پس پرده ای از گردوغبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود،می بیند

آدمی هست که می پوید راه.


تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سر و رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.


هر قدم پیش رود،پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می پیماید

می کند فکر که می بیند خواب.


«سهراب سپهری»



فرقی نمی کند که باران ببارد یا نه

فرقی نمی کند که چشمان تو چه رنگ باشد

به خانه می رسم یا نه،

مهم نیست!

من کلاهی ندارم که از سر بردارم

یا دندانی نمانده است تا لبخندی

بسازم

من و تو خاطرات درختان یک کوچه ایم...






 

گر گشایی چشم دل زیباست دل

نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم سودای جامی بی زوال

 

پرسه ای آغاز کردیم در خیال

 

دل بیاد آورد ایام وصال

 

 از جدایی یک دو سالی میگذشت

 

یک دو سال از عمر رفت و برنگشت

 

دل بیاد آورد اول بار را

 

خاطرات اولین دیدار را

 

آن نظر بازی آن اسرار را

 

آن دو چشم مست آهو وار را

 

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

 

چون من از تکرار، او هم خسته بود

 

آمد و هم آشیان شد با من او

 

هم نشین و هم زبان شد با من او

 

خسته جان بودم که جان شد با من او

 

ناتوان بود و توان شد با من او

 

دامنش شد خوابگاه خستگی

 

این چنین آغاز شد دلبستگی

 

وای از آن شب زنده داری تا سحر

 

وای از آن عمری که با او شد به سر

 

مست او بودم ز دنیا بی خبر

 

دم به دم این عشق میشد بیشتر

 

آمد و در خلوتم دمساز شد

 

گفتگو ها بین ما آغاز شد

 

گفتمش، گفتمش در عشق پا بر جاست دل

 

گر گشایی چشم دل زیباست دل

 

گر تو زورق بان شوی دریاست دل

 

بی تو شام بی فرداست دل

 

دل ز عشق روی تو حیران شده

 

در پی عشق تو سرگردان شده

 

گفت، گفت در عشقت وفادارم بدان

 

من تو را بس دوست میدارم بدان

 

شوق وصلت را بسر دارم بدان

 

چون تویی مخمور، خمارم بدان

 

با تو شادی میشود غمهای من

 

با تو زیبا میشود فردای من

 

گفتمش عشقت به دل افزون شده

 

دل ز جادوی رخت افسون شده

 

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

 

عالم از زیباییت، مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

 

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهر کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی آفاق بود

در نجابت در نکوهی پاک بود

 

روزگار، روزگار اما وفا با ما نداشت

 

طاقت خوشبختی ما را نداشت

 

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

 

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 

آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

 

یار ما را از جدایی غم نبود

 

در غمش مجنون عاشق کم نبود

 

بر سر پیمان خود محکم نبود

 

سهم من از عشق جز ماتم نبود

 

با من دیوانه پیمان ساده بست

 

ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

 

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

 

آن کبوتر عاقبت از بند رست

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

 

با که گویم او که همخون من است

 

خصم جان و تشنه ی خون من است

 

بخت بد بین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

 

با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست

 

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه ی او من شدم

 

مست و مخمور و خراب از غم شدم

 

ذره ذره آب گشتم، کم شدم

 

آخر آتش زد دل دیوانه را

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا، پر پروانه را

عشق من ، عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را مبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

 

دیشب از کف رفت فردا را نگر

 

آخر این یکبار از من بشنو پند

بر من و بر روزگارم دل مبند

 

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

 

عشق دیرین گسسته تار و پود

 

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما ... مرده بود

 

بعد از این هم آشیانت هر کس است

بعد از این هم آشیانت هر کس است

 

باش با او، یاد تو ، ما را بس است

ببار باران که دلتنگم....
مثال مرده بي رنگم
ببار باران کمي آرام....
که پاييز هم صدايم شد
که دلتنگي و تنهايي رفيق باوفايم شد
ببار باران بزن بر شيشه قلبم....
بکوب اين شيشه را بشکن
که درد کمتري دارد
اگر با دست تو باشد
ببار باران که تا اوج نخفتن ها مدام باريدم از يادش
ببار باران درخت و برگ خوابيدن
اقاقي...
ياس وحشي....
کوچه ها روزهاست خشکيدن
ببار باران...

قلمت را بردار روی کاغذ بنویس ...

قلمت را بردار بنویس از همه خوبیها
زندگـــی ،عشق ، امیــــــد
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریــــم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنــــــا بنویس ...
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبـی بنویس که چو یاقوت و شقایق ســـرخ است
بنویس از لبخنــــد
از نگاهی بنویس
که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد
قلمت را بردار روی کاغذ بنویس ...