تصور داشتن چیزی یا کسی فقط یه توهّمه ...  یه توهّم ِ دوست داشتنی!

اما حقیقت اینه که : هیچ چیز و هیچ کس به من تعلق نداره.

وقتی دنیای پر از تظاهر اطرافم،یهو آوار شد رو دلم

به شدت احساس تنهایی و دلتنگی کردم

رنجیـــدم

بغــض کــردم

و ... بــاریـــدم .

 

 

اما حالا می دونم که همه ی داشتن ها،فقط خیال و توهّمه،  در اصل هیچ وقت،هیچ چیز و هیچ کــس، به من تعلق نداشته پس اگه هیچی به من تعلق نداره چرا از نبودن اونا باید احساس "تنها شدن"  کنم؟!اینکه حس کردم به هیچ کس تعلق ندارم جز خدا، اینکه حس کردم هیچ کس دوستم نداره جز خدا،حس قشنگی نیست،پره از دلتنگی،پره از پوچی،پره از یه تنهاییِ عمیق..حسی که طول کشید تا بهش برسم و این رسیدن انقدر تلخ بود که تمام موجودیتم رو زیر سؤال برد.

همه ی آدمهای اطرافم سرجاشونن،همه ی چیزهایی که دارم،سرجاشونن اما انگار من جابجا شدم !می دونم که هیچ کس و هیچ چیز متعلق به من نیست و من متعلق به هیچ کس نیستم . می دونم که تنها بودم و الآن هم تنهام .

انگار تنهایی واقعی ترین حسی هست که همیشه وجود داره